قصه ما شبیه قصه دو تا رودخونه ست که یه جایی از وسطای راه با هم یکی میشن و میرن که به دریا برسن…
ما هم دو تا رودخونه بودیم انگار. از یه طرف حمیدرضا که سالها بود به عشق داشتن کسب و کار شخصی، کلی کارای مختلف رو امتحان کرده بود و کلی کتاب خونده بود و سمینارای مختلف شرکت کرده بود. از طرف دیگه هم سمیرا که عاشق هنر و یاد گرفتن بود و یه چند وقتی هم بود با چوب آشنا شده بود!
وقتی ما دو تا با هم یکی شدیم، فهمیدیم یه حکایتی تو این قصه هامون بوده…. یه حکایتی مثل قصه چوب…